مادربزرگ و پدربزرگ

ساخت وبلاگ

داشتم اینستارو نگاه میکردم یه پست بود راجبه مادربزرگ مهربان که نوه اش پست کرده بود که گفته بود چقدر مادربزرگش را دوست دارد و چقدر هربار که میرود پیش او اضافه وزن پیدا میکند

برای من مادربزرگ  و پدربزرگ مادری ام در عکس هایی خلاصه شده بودند که هربار با مامان میدیدمشان مامان با غم میگفت که اگر بودند من را خیلی خیلی دوست داشتند مخصوصا بابا بزرگ حتما عاشق من میشد...

از پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام حتی کمتر از عکس خاطره دارم با اینکه زنده بودند من هیچ وقت ندیدمشان و وقتی مامان بزرگ مرد اصلا ناراحت نشد حتی هربار که یادش میوفتم به خاطر تربیت مزخرف بچه هایش ته دلم لعنت میفرستم و عادت وارانه هربار که بحثش میشود به مامان میگویم که خدا از او نگذرد...

چقدر دلم میخواست الان پدر و مادربزرگ مادری ام زنده بودند و من برایشان کتاب میخواندم و عید پیششان بودیم:)ولی حیف حیف که نیستند...

سردرگمی...
ما را در سایت سردرگمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4vitabrevisa بازدید : 87 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 21:07